این روزها، روزهای خوبی را سپری نمیکنم؛ نه اینکه بخواهم ناشکری کنم یا ناله و زاری کنم، نه؛ به معنی واقعی کلمه، وقتی که حالم کمی فقط کمی خوب میشود، چنان ضدحالی به خودم میزنم که گویی دنیا روی سرم خراب میشود.
از لحاظ درسی که امروز متوجه شدم عمری در اشتباه و تباهی بودم؛ صحبتهای مهندس دیبازر را کاملا اتفاقی از تلویزیون شنیدم، به نظرم کاملا درست میگفت؛ بحث این بود که ما عمری به دنبال هدف بودیم تا سختیهای کنکور و درس خواندن را تحمل کنیم بلکه بتوانیم در دانشگاه خوبی پذیرفته شویم؛ دقیقا همان نگاهی که من داشتم؛ ایشان میگفتند که این هدف داشتن، به اندازهی کافی محرک قوی و خوبی برای تحمل سختیهای کنکور و درس خواندن نیست. از دید ایشان، اینکه اگر درس نخوانیم و این سختیها را تحمل نکنیم، چه چیزهایی را از دست خواهیم داد، به مراتب محرک قویتری خواهد بود. راست میگفت.
این روزها که دنبال کار میگردم و کاری پیدا نمیکنم، بهتر حرف ایشان را درک میکنم. اینکه این آسایش و رفاهی که تا به امروز داشتم و دارم، دیگر برای فردا به همین صورت نخواهد بود، باعث شده بترسم و نگران شوم. این ترس باعث شده تا حدی واقعنگرانهتر و مصممتر به آینده و زندگیام نگاه کنم. ترس خپب است. ترس باعث میشود انسان محتاطتر باشد، هوشیارتر از قبل باشد و هر آن آمادهی واکنش در مقابل اتفاقی غیر منتظره باشد.
چه کسی میگوید ترس بد است؟ ایکاش قبلتر از این با این دیدگاه و سبک نگرش آشنا میشدم. چیزی که بد است، بیخیالیست، بیانگیزهگیست، بطالت و پوچیست.
این روزها، به اینکه کاری درخور توجه انجام دهم و از این یکتواختی خالی و پوچ رها شوم، به شدت نیاز مبرم دارم؛ اما وقتی دستانم را خالی میبینم، تازه به این نکته پی میبرم که چه چیزهایی را از دست دادهام.
ایکاش در روزهایی که بیانگیزه بودم، تا به این حد، ترس از دست دادن چیزهایی که داشتم در وجودم بود.
اصولا وقتی فرصت از دست میرود، این پشیمانیها بروز میکند، اما چه باید بکنم که از این پس، تصمیم درستی بگیرم و فرصت سوزی نکنم؟
درباره این سایت