روزی روزگاری بود که دلخوش بودم. دلم نمیخواست به چیزی جز آنچه که مدام در گوشم میگفتند و مدام در جلوی چشمم نمایش میدادند، حتی فکر کنم.
چه رویاهای احمقانهای داشتم و چه خیالهای باطلی!
واقعیتهایم اما همیشه همان نماندند، چیزهای دیگری بود و هست که نمیدانستم و نمیدانم؛ هرچقدر که دوست نداشتم توهمات زیبای خود را عوض کنم اما انگار همان سرابهای شیک و زیبا مانند پتکی بودند که بر سر و رویم میزدند و حقیقت اصلیشان را افشا میکردند.
دیر روزگاری بود که شک داشتم، برزخ بودم، تشخیص واقعیت و توهم برایم سخت بود، الان هم هست ولی خب تفاوتهایی کردهام. حداقلاش این است که الان بهتر میتوانم ببینم. دیدن اولین و شاید مهمترین راه تشخیص است.
نمیدیدم و این اساسیترین عیبم بود. چیزهایی که میدیدم، دیدن نبود، چشمهایی بسته بود که چیزهایی را تصور میکرد، تصورات خوب و توهمات بد. گویا شخصی ماهر، هیپنوتیزمم کرده باشد و مرا وارد دنیایی کرده باشد که خودش میخواهد، بازیای که خودش رئیس آن است. آری بازی.
چه بازی خوبی! رئیس هر چه میگوید همان است. قانونش را خودش وضع میکند، ضامن اجرای همان قانون خود تصویب هم که خودش است؛ اگر با آن قانون فوق الذکر، متهم شناختهشوم و مجرم شوم، باز رئیس است که تنبیه میکند و میبخشد. خب تا اینجا که هیچ مشکلی نیست، تا اینجا را پذیرفتم.
باخت اصلی اینها نبوده و نیست؛ چرا که همهشان توهماتی است که هیپنوتیزمم کرده بود، اما خب مشکل چیست؟ مشکل وقتی است که بعد از هیپنوتیزم باید هزینهی هیپنوتیزم را بدهم. بازیای که بد باختهای را حالا باید قیمتش را هم حساب کنی، اما نه در بازی، در واقیت و خارج از بازی.
خدایا، خستهام. خدایا درد دارد فهمیدن و دیدن. خدایا، من نمیخواهم بخوابم، هوشیارم کن و نجاتمان بده. آمین.
درباره این سایت