کولاک



چند ساعت پیش بود که تصمیم گرفتم به امام حسین (علیه السلام) فکر کنم.

راه افتادم در خیابان‌های شهر و من بودم و تاریکی شب و وزش باد و هوای سرد و صدای طبل و بلندگو‌های دسته‌ها و آدم‌ها.

می‌خواهم چیزی که آخر به آن رسیدم را همین اول بگویم؛ حسینِ مظلوم.

اول فکرهایم پیش خودم ادعایم می‌شد که خیلی حالیم است و فکر می‌کردم من که از کودکی با هیئت و دسته و امام حسین (علیه السلام) بزرگ شده‌ام و خانواده‌ام عاشق امام و خادم هیئت و چه و چه، میفهمم امام کیست و عاشورا چیست و هدف چه بوده و.

اما اعتراف می‌کنم که احساس دانستنم، توهمی بیش نبود و در اشتباهی سخت و سردرگمی بزرگی بوده‌ام.

فکر کردم امام کیست؟ هیچ جوابی نداشتم.

فکر کردم عاشورا چیست؟ باز همان.

فکر کردم امام حسین که بود که حالا، بعد از سالهای طولانی، نه تنها فراموش نشده بلکه به صورت فزاینده‌ای در کل دنیا نام و یادش باقیست، از ایران تا آمریکا و از اروپا تا چین، از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب.

فکر کردم چرا فراموش نشده؟ آیا خواست خدا بوده که فراموش نشود یا امام شخصیتی ماندگار داشته یا کاری انجام داده که در تاریخ برای همیشه ثبت شده یا همه‌ی اینها و یا هیچ‌یک از این‌ها و یا علتی دیگر.

فکر کردم کار امام چه ویژگی‌ای باید میداشت که عالم همه دیوانه‌ی اوست؟ گفتم شاید کاری بوده که در نهان همه‌ی انسان‌هاست، نیرویی که قلب همه‌ی انسان‌ها را متوجه او می‌کند، فارغ از گذشت سال‌ها یا موقعیت مکانی و. 

فکر کردم چه بوده که حضرت زینب (سلام الله) می‌فرماید چیزی جز زیبایی ندیدم؟

دیدم جواب درستی ندارم، گفتن به نقطه‌ی مقابلش فکر کنم؛ چه بوده که دشمن مقابل امام، تا به این حد شقی و سیاه و کور دل و ذلیل و حقیر است؟

گفتم حتما مفهوم ارزشمندی بوده که امام و این واقعه را ماندگار کرده، اما چه؟ این را نتوانستن بگویم. گفتم این مفهوم ارزشمند و متعالی، آیا تمام شده یا هنوز هست؟ به خودم گفتم الان، در این عصر و در این زمان و در این تاریخ، چه کمکی میتوانم از این حرکت بگیرم؟ این مفهوم برای الانِ من چه چیز دارد؟

ناراحتم و دلم پر است؛ نه برای خیلی چیزها که مدام مداح‌ها میگویند و روضه‌ها برپا می‌شود، ناراحتم از این که باید گریه کنیم به حال خودمان که اصل را رها کرده ایم.

امام حسین (علیه السلام)، خودت دلم را با معرفت علم و ایمان روشن کن و عمل را مایه‌ی بروز و ظهور علم و ایمانم قرار بده. آمین.


اولین خاطراتم از کامپیوتر و اینترنت مربوط می‌شود به تقریبا ۱۶، ۱۷ سال پیش که تصاویر محوی از اینترنت دایال‌آپ و گفت‌وگو‌ها و چت در یاهو مسنجر و بعدتر‌ها در چت‌روم‌های دیگر بود.
آن زمان با اینکه سرعت کم بود اما همه چیز خوب بود و به خوشی گذشت چون دلمان به همان دنیای دایال‌آپ و صدای وصل‌شدن دایال‌آپ و اشغال شدن تلفن و کارت‌های اینترنت ساعتی خوش بود. اشغال شدن تلفن آن هم در زمانی که تلفن پادشاه بی‌منازع ارتباطات بود و خبری از این همه پیام‌رسان‌های خارجی و داخلی نبود، کم اتفاقی محسوب نمی‌شد و چه شب‌هایی تا نصف شب از شوق وصل شدن به اینترنت بیدار می‌ماندیم و گاهی هم پیش می‌آمد که صدای معروف وصل شدن و شماره‌گیری مودم آزار دهنده‌ترین صدا در سکوت شب‌هنگام خانه می‌شد؛ آن دوران گذشت و چقدر هم سریع گذشت، الان که فکر می‌کنم، گویی خواب و رویایی بوده که دیگر رفته و تمام شده است.
سرعت پیشرفت تکنولوژی خیلی سریع‌تر از تصور ما بود و البته هنوز هم هست و باید حالا حالا‌ها دنبالش بدویم تا شاید به گرد‌پایش برسیم.
امروزه مفهوم وصل شدن به اینترنت و ارتباطات و اطلاعات و تکنولوژی و فناوری به حدی فراگیر و همه‌گیر و البته در دسترس و کاربردی شده است که بچه‌ای خردسال از پدر و مادرش بهتر می‌تواند با ابزار و وسایل هوشمند و اینترنت کار کند و هر اپلیکیشنی را که اراده کند از مارکت‌های معروف دانلود کند و آن را با شما به اشتراک بگذارد و مرتبا آخرین آپدیت‌های آن را چک کند و همیشه از نسخه‌های به‌روز اپلیکیشن‌ها استفادده کند.
شاید بچه‌های دهه‌ی هشتادی و نودی نتوانند دنیای بدون اینترنت را حتی تصور کنند چه برسد به اینکه بتوانند بدون آن زندگی کنند.
دیگر در دنیایی که بچه مدرسه‌ای‌ها استاد استفاده از هشتگ باشند و هر کدام حداقل در چندین و چند سایت و پیام‌رسان و چه و چه، مدیر پیج و کانال و گروه باشند، حتی شوخی دنیای بدون اینترنت در ذهن نمی‌گنجد.
حالا با این تعریف و توصیفات نمی‌دانم از کِی و از کجا سر و کله‌ی فیلترینگ پیدا شد که امروز یا خودمان، خودمان را فیلتر می‌کنیم یا از بیرون ما را تحریم می‌کنند و ما مانده‌ایم و محدودیت‌های تمام‌نشدنی و لحظه به لحظه فزاینده.
همین چند وقت پیش، مصاحبه‌ی رئیس شرکت یکی از معروف‌ترین ف یل‌تر ش کن ها را خواندم که ایران در زمینه‌ی سخت‌ترین فیلترینگ، در رتبه‌ی یک جهان قرار دارد که البته تا چند سال پیش، این مقام در اختیار چین بود که ما با همتی بلند و تلاشی شبانه‌روزی این افتخار را از چینی‌ها گرفته و از آن خود کرده‌ایم.
برای من سوالات بنیادی‌ای وجود دارد که اساسا فیلترینگ برای چه است؟ آیا معیاری برای فیلترینگ هست و اگر هست، چیست؟ رابطه‌ی فیلترینگ و آزادی بیان چیست؟ آیا فیلترینگ موفق بوده است؟ و.
سوالاتی که هر کدام را میتوان به شرح و تفصیل بحث کرد و راجع‌به‌اش نوشت.
نمی‌دانم، شاید همان‌قدر که دسترسی آزاد به اطلاعات لازم باشد، همان‌قدر هم نیاز باشد که محدودیت‌هایی هم باشد؛ اما آنچه میتوانم بگویم اینکه این راهی که الان داریم، به ترکستان است.
وقتی به عنوان یک شهروند می‌بینم همان شبکه‌ی اجتماعی‌ای که برای من فیلتر است، محل اظهارنظرات رسمی و غیررسمی وزرا و وکلا و حاکمین است، واقعا حیران و متعجب می‌شوم. تعجبم زمانی بیشتر می‌شود که متوجه هزینه‌های کلان برای این فیلترینگ می‌شوم و جالب اینکه همان بچه مدرسه‌ای‌های فوق‌الذکر هم با چند لمس صفحه‌ی گوشی، به راحتی از این فیلترینگ عبور می‌کنند.
گاه محدودیت‌ها و سانسور‌ها و فیلترینگ‌های داخلی و خارجی و خودخواسته و خودناخواسته به حدی باعث فشار و ناراحتی می‌شوند که نتیجه‌اش می‌شود این مطلب که معجونی شد از خاطره و رویا و واقعیت و زشت و زیبا در حالی که حرف‌های نگفته بسیار ماند و حرف‌های گفته شده را هم در شک و تردید نوشتم.
طبق روال، شاید بعدا بیشتر نوشتم.

مدتی‌ست ننوشته‌ام. آنقدری که آخرین نوشته‌ام را هم فراموش کرده‌ام که چه بود و چه وقت نوشته‌ام ولی ننوشتن‌ام دلیل بر بی‌اشتیاقی‌ام نبوده و نیست.

این چند مدت بسیار سریع گذشت؛ حتی خیلی سریع‌تر از آن که بتوانم ثبت‌شان کنم. دقیقا مثل همیشه، فکرهای بزرگ و دستانی که روی هم ثابت‌اند و کاری نمی‌کنند. تصمیم‌های شاید بزرگی گرفتم و احساس می‌کنم افق دنیایی تازه به روی‌ام گشوده شده است.

بزرگ‌ترین اتفاق این چند وقت که خیلی نگران‌اش بودم و بابت‌اش خوش‌حالم، اتمام کارشناسی بود؛ مقطع طولانی، خسته‌کننده، پیرکننده، خاطره‌ساز و بزرگی که جوانی‌ام در آن سپری شد. احساس بدی راجع‌به کارشناسی ندارم اما مثل همیشه افسوس و حسرت و ای کاش‌هایی در دل‌ام مانده که اجتناب‌ناپذیر است. می‌توانست بسیار مفیدتر باشد، از هر لحاظ که فکرش را بکنی؛ حالا بعد از اتمام کارشناسی تازه به این نکته رسیده‌ام که خیلی بی‌سوادم. در این دوره استادهایی داشتم که با تمام سوادشان، ادعایی نداشتند و همچنان به دنبال یادگرفتن و یاددادن بودند؛ استادهایی که افق فکرشان آنچنان گسترده بود که معنای روشنفکری را در آنها دیدم. هرچند بودند آدم‌هایی که شاید نام آدم بودن هم برای‌شان اضافی باشد اما به‌هرحال ارزش‌اش را داشت که سختی‌اش را به جان بخری و تجربه کنی، ببینی، بشنوی و با تمام وجود احساس‌اش کنی.

همچنان افسوس می‌خورم برای عمری که بهتر می‌توانستم استفاده بکنم؛ برای لحظاتی که می‌شد پربهره‌تر، شادتر، فعال‌تر زندگی کرد، کار کرد، درس خواند و لذت برد.

باید این نکته را هر روز برای خودم مرور کنم که باید برای زندگی جنگید؛ این زندگی سخت است و باید برای همین زندگی سخت تلاش کرد. ای کاش همیشه یادم باشد که زندگی درست همین لحظات سخت و پراسترس و خسته‌کننده است که با هزار بدبختی منتظر گذرش هستیم.

بیشتر از این نمی‌خواهم تلخ‌اش کنم، هرچه بود گذشت و تمام شد و حالا این منم و این آینده‌ای که به شدت به من و کار کردن‌ام و تلاش‌ام وابسته است. در دنیایی که لحظه به لحظه در حال پیشرفت و ترقی‌ست، خوابیدن و راحت‌طلبی به معنای واقعی کلمه، مردن است.

آینده برای کسی‌ست که «حرکت» کند. س یعنی مرگ؛

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما، عدم ماست

حالا با دنیای تازه‌ای روبه‌روام. انتخاب‌های من است که تفاوت‌ها را تعیین خواهد کرد. اینکه انتخابم چه باشد، مهم است.

حرف زیاد است و وقت و حوصله کم.


این روزها، روزهای خوبی را سپری نمی‌کنم؛ نه اینکه بخواهم ناشکری کنم یا ناله و زاری کنم، نه؛ به معنی واقعی کلمه، وقتی که حالم کمی فقط کمی خوب می‌شود، چنان ضدحالی به خودم می‌زنم که گویی دنیا روی سرم خراب می‌شود.

از لحاظ درسی که امروز متوجه شدم عمری در اشتباه و تباهی بودم؛ صحبت‌های مهندس دیبازر را کاملا اتفاقی از تلویزیون شنیدم، به نظرم کاملا درست می‌گفت؛ بحث این بود که ما عمری به دنبال هدف بودیم تا سختی‌های کنکور و درس خواندن را تحمل کنیم بلکه بتوانیم در دانشگاه خوبی پذیرفته شویم؛ دقیقا همان نگاهی که من داشتم؛ ایشان می‌گفتند که این هدف داشتن، به اندازه‌ی کافی محرک قوی و خوبی برای تحمل سختی‌های کنکور و درس خواندن نیست. از دید ایشان، اینکه اگر درس نخوانیم و این سختی‌ها را تحمل نکنیم، چه چیزهایی را از دست خواهیم داد، به مراتب محرک قوی‌تری خواهد بود. راست می‌گفت.

این روزها که دنبال کار می‌گردم و کاری پیدا نمی‌کنم، بهتر حرف ایشان را درک می‌کنم. اینکه این آسایش و رفاهی که تا به امروز داشتم و دارم، دیگر برای فردا به همین صورت نخواهد بود، باعث شده بترسم و نگران شوم. این ترس باعث شده تا حدی واقع‌نگرانه‌تر و مصمم‌تر به آینده و زندگی‌ام نگاه کنم. ترس خپب است. ترس باعث می‌شود انسان محتاط‌تر باشد، هوشیارتر از قبل باشد و هر آن آماده‌ی واکنش در مقابل اتفاقی غیر منتظره باشد.

چه کسی می‌گوید ترس بد است؟ ای‌کاش قبل‌تر از این با این دیدگاه و سبک نگرش آشنا می‌شدم. چیزی که بد است، بی‌خیالی‌ست، بی‌انگیزه‌گی‌ست، بطالت و پوچی‌ست.

این روزها، به اینکه کاری درخور توجه انجام دهم و از این یکتواختی خالی و پوچ رها شوم، به شدت نیاز مبرم دارم؛ اما وقتی دستانم را خالی می‌بینم، تازه به این نکته پی میبرم که چه چیزهایی را از دست داده‌ام.

ای‌کاش در روزهایی که بی‌انگیزه بودم، تا به این حد، ترس از  دست دادن چیزهایی که داشتم در وجودم بود.

اصولا وقتی فرصت از دست می‌رود، این پشیمانی‌ها بروز می‌کند، اما چه باید بکنم که از این پس، تصمیم درستی بگیرم و فرصت سوزی نکنم؟


روزی روزگاری بود که دل‌خوش بودم. دلم نمی‌خواست به چیزی جز آنچه که مدام در گوشم می‌گفتند و مدام در جلوی چشمم نمایش می‌دادند، حتی فکر کنم.

چه رویاهای احمقانه‌ای داشتم و چه خیال‌های باطلی!

واقعیت‌هایم اما همیشه همان نماندند، چیزهای دیگری بود و هست که نمی‌دانستم و نمی‌دانم؛ هرچقدر که دوست نداشتم توهمات زیبای خود را عوض کنم اما انگار همان سراب‌های شیک و زیبا مانند پتکی بودند که بر سر و رویم میزدند و حقیقت اصلی‌شان را افشا می‌کردند.

دیر روزگاری بود که شک داشتم، برزخ بودم، تشخیص واقعیت و توهم برایم سخت بود، الان هم هست ولی خب تفاوت‌هایی کرده‌ام. حداقل‌اش این است که الان بهتر میتوانم ببینم. دیدن اولین و شاید مهم‌ترین راه تشخیص است.

نمی‌دیدم و این اساسی‌ترین عیبم بود. چیزهایی که می‌دیدم، دیدن نبود، چشم‌هایی بسته بود که چیزهایی را تصور می‌کرد، تصورات خوب و توهمات بد. گویا شخصی ماهر، هیپنوتیزمم کرده باشد و مرا وارد دنیایی کرده باشد که خودش می‌خواهد، بازی‌ای که خودش رئیس آن است. آری بازی.

چه بازی خوبی! رئیس هر چه می‌گوید همان است. قانونش را خودش وضع می‌کند، ضامن اجرای همان قانون خود تصویب هم که خودش است؛ اگر با آن قانون فوق الذکر، متهم شناخته‌شوم و مجرم شوم، باز رئیس است که تنبیه می‌کند و می‌بخشد. خب تا اینجا که هیچ مشکلی نیست، تا اینجا را پذیرفتم.

باخت اصلی این‌ها نبوده و نیست؛ چرا که همه‌شان توهماتی است که هیپنوتیزمم کرده بود، اما خب مشکل چیست؟ مشکل وقتی است که بعد از هیپنوتیزم باید هزینه‌ی هیپنوتیزم را بدهم. بازی‌ای که بد باخته‌ای را حالا باید قیمتش را هم حساب کنی، اما نه در بازی، در واقیت و خارج از بازی.

خدایا، خسته‌ام. خدایا درد دارد فهمیدن و دیدن. خدایا، من نمی‌خواهم بخوابم، هوشیارم کن و نجاتمان بده. آمین.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Ronald سلامت باش کسب و کارهای خرد و خانگی filegostar شرکت خدماتی و نظافتی رادمان Cedric Laura لو یا تان Tasha